پرکشیدن فرشته زندگیمپرکشیدن فرشته زندگیم، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
پیوند اسمانیپیوند اسمانی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
نگار خانمنگار خانم، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
آقا نیماآقا نیما، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

در انتظار کودک

شروع فصل جدید

ریحانه ناز مامان فصل جدید از زندگی رو اغاز کرده و ازت میخوام که برام دعا کنی .بعد اصرار های فراوان اطرافیان برای دور شدن از تنهایی.تصمیم گرفتم بیام سرکار تو کتابخانه استان مبارک حضرت حسین بن موسی الکاظم مشغول شدم  و حتی تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم ازت میخوام حالا که فرشته اسمونی شدی برام دعا کنی حالا نزدیک تر از همه ما به خدای مهربون هستی هوای مامانت رو داشته باش گلکم. ...
16 فروردين 1395

عید سیاه من1395

عید هم امد با همه سرسبزی و سرزندگی اما من دیگر امید و نشاط سابق رو ندارم نیستی عزیزکم تو نیستی جای خالیت هر روز پر رنگ تر از دیروز میشود.همه برای گفتن جای خالی تو به خونمون اومدن اما نه تو نیستی برای کی دیگه باید لباس نو بخرم برای کی باید دیگه خودمو سرحال نشون بدم.عزیزکم عید من امسال رنگی نداره همه جا بوی تو هست برات سبزه کاشتم سبزه ایی که کاش برای زنده بودنت میکاشتم ای کاش،فرشته اسمونی من با توام منو میبینی هوای مادرت رو داشته باش به خوابم بیا الان نزدیک به 3 ماه میشه که رفتی اما یکبار هم بخوابم نیومدی من هنوز منتظرم و هر شب به امید دیدنت توی خوابم میخوابم ...
16 فروردين 1395

چهل روز گذشته

چهل روز است روی خوبت را ندیدم در فراقت شعر هجران می سرودم کاش می مردم، نمی دیدم که رفتی زیر خاک خاک بر سر شد مراَ زین غم که دیدم چهل غروب غمبار از پر کشیدنت به سوی ابدیت گذشت و من همچنان در بهت و حیرت لحظات خوب بودن با تو را مرور می کنم ، باور این همه صبوری م نبود ، چهل بار چشم گشودن و ندیدن عزیز زندگیم چهل ها خواهد گذشت و یاد تو با ما خواهد بود. چهل روز است که دل‌تنگی‌های غروب را با بودن در کنار مزارش سپری کردم و ناباورانه روزهایم را به شب‌هایم گره زدم و شب‌هایم را به امید آن که هلال ماهگونش را یک بار دیگر در خواب به نظاره بنشینم به صبح رساندم. طنین صدای دلنشینش ...
16 فروردين 1395

خانه نو مبارک فرشته اسمانی من

برگ گلم گرچه عمر زمینیت کوتاه بود اما عمقی داشت به معنای کل زندگی. می دونم الان رنج این دنیای خاکی رو نداری... خوشحالم که آسوده ای و راحت تو آمدی برای معنا کردن دوباره عشق، زندگی، بودن و قدر لحظه لحظه ها را دانستن. بودنت و رفتنت پر از معنا بود. پر از عشق کاش همه اینگونه بودیم..... ...
16 فروردين 1395

تولدی که جشن نداشت

همه چیز از یک هفته به تولد نازنین دخترم شروع شد.هر روز لاغر تر و ضعیف تر میشد و من هر روز اب شدنش رو میدیدم و کاری از دستم بر نمیومد.تا ایکه یکدفعه شروع به ناله زدن کردن فقط و فقط ناله میزد وقتی پیش دکترش بردم گفت دچار تنگی نفس شدید شده و باید بستری بشه عروسک من رو به یه سختی سرم وصل کردن جوری که بچم صداش در نمیومد دیگه . بعد از یک هفته ناله زدن و تو تب سوختن فرشته ام بخاطر کبود شدن بدنش که نتیجه عفونت ریه بود اعزام یزد شدیم .درست روز بعد از تولد یعنی 94/10/17اون روز و شب کذایی وحشتناک بود تو امبولانس مرتب نگاهش میکردم دیگه ریحانه سابق نبود اما خودمو گول میزدم .به محض رسیدن به بیمارستان یزد براش لوله تنفسی گذاشتن داشتم تو ...
16 فروردين 1395

مینویسم از روزهای سخت

سلام به همه دوستانی که در تمام لحظات سخت و دشوار زندگیم همراهم بودن،کسانی که با من در این غصه و درد بزرگ همدردی کردن تصمیم گرفتم بیام و وبلاگ دخترم رو بروز کنم میخوام هنوز هم باور داشته باشم که هست و من به یاد اون و برای روزهای بهتری که دخترم برای من از خدا خواهد خواست بنویسم.شروع میکنم به نوشتن روزهای سختی که گذروندم به امید روزهای بهتر و روشن تر ...
15 فروردين 1395
1